شبی در شهر بازی
شکوفه ی سیب من ؛ آخه من چی بگم از شیرینی هات... از عسل بودنت...فدات شم که هر روز عاشقترمون می کنی. و ما هر روز هزاران مرتبه بابت داشتنت خدا رو شکر می کنیم. مدتها بود که تو فکر بودیم یه شب ببریمت شهر بازی و بالاخره قسمت شد و دیشب بعد از افطار رفتیم به سمت شهر بازی و شما هم تو راه حسابی خوشحال بودی..... اول از همه 3 بار سوار ماشین شدی .....بار اول من و بابا می ترسیدیم سوارت کنیم و با یه دختر کوچولو سوار شدی ولی حرفه ای که شدی دورهای بعدی خودت سوار می شدی و کلی برامون دست تکون می دادی... تایمش که تموم میشد هی می گفتی : ماشیش...ماشیش... بعدش هم قطار و هوهو چی چی کردن...
نویسنده :
مامان پرنسس باران
0:44