پرنسس بارانپرنسس باران، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

پرنسس باران ؛ هدیه ی پر شکوه خداوند ؛

شبی در شهر بازی

  شکوفه ی سیب من ؛   آخه من چی بگم از شیرینی هات... از عسل بودنت...فدات شم که هر روز عاشقترمون می کنی. و ما هر روز هزاران مرتبه بابت داشتنت خدا رو شکر می کنیم. مدتها بود که تو فکر بودیم یه شب ببریمت شهر بازی و بالاخره قسمت شد و دیشب بعد از افطار رفتیم به سمت شهر بازی و شما هم تو راه حسابی خوشحال بودی.....     اول از همه 3 بار سوار ماشین شدی .....بار اول من و بابا می ترسیدیم سوارت کنیم و با یه دختر کوچولو سوار شدی ولی حرفه ای که شدی دورهای بعدی خودت سوار می شدی و کلی برامون دست تکون می دادی... تایمش که تموم میشد هی می گفتی : ماشیش...ماشیش...     بعدش هم قطار و هوهو چی چی کردن...
27 تير 1392

روزهای زیبای تابستان

  دختر زیبا روی من ؛   خوشحالم از اینکه توی این روزهای بلند تابستون کاملا تو خونه خودت رو مشغول می کنی و همه اش با اسباب بازیهات بازی می کنی و اصلا بهانه نمی گیری. خوشحالم که یه فرشته ای. خوشحالم که دارمت.   روزهای تابستونی شما به روایت تصویر :)))) :         این جورچینها رو که درست می کنی میذاری روی هم و میبری میذاری سر جاش....دورت بگردم مامان..   بیشتر روزها از وقتی که شیر نمیخوری سر ناهار خوابت می بره...فدات شم مظلومم..   بعضی روزها بعد از ظهرها باهم میریم بیرون...اول که میریم تو حیاط کمی سوار ماشین صوفیا میشی:   بعدش گلها رو با ...
13 تير 1392

دندان

  یکتای من ؛   دندان هفدهم و هجدهمت به فاصله ی 3 روز از هم جوانه زد..هر دو از پایین. وشما دختر خوب من مثل همیشه صبور و مقاوم بودی. مبارکت باشه. خودت هم خیلی خوشحالی و هی میگی : من ... دندون ... در...(من دندون در آوردم).
12 تير 1392

پایان شیرخوارگی

  پرنسس 2 سال و 24 روزه ی من ؛     امروز دهمین روزیه که شما با شیره ی جون من خداحافظی کردی. خیلی ساده و اتفاقی. جریان از اونجایی شروع شد که روز جمعه 31 خرداد ماه بابایی بخاطر بتون ریزی که داشتن مجبور شد بره سر ساختمون و بالا سر کار باشه و ما هم صبح زود با بابا رفتیم و بابایی ما رو گذاشت خونه ی مامان جون. اونجا بعد از خوردن صبحونه حسابی با پدر جون و مامان جون مشغول بازی و شیطنت شدی. با پدر جون رفتی حیاط و کلی به گلهای باغچه آب دادی و خودت رو هم خیس کردی با شیلنگ آب و اصلا درخواست شیر نکردی. البته بیرون از خونه اصلا خیلی کم دنبالش بوی.همین شد که مامان جون پیشنهاد داد که همون روز تموم کنیم این کار رو و م...
9 تير 1392

19 خرداد پر خاطره

  باران قشنگم ؛   19 خرداد ، هشتمین سالگرد ازدواج مامان و بابا بود و من و شما بابا رو یه سورپرایز کوچولو کردیم. بابا هم با گل و شیرینی اومد و خوشحالمون کرد و روز به یاد موندنی بود. همینکه بابا از در تو اومد دویدی و بهش گفتی :بابا دادو (کادو)... و بابا هم کلی خوشحال شد. امیدوارم همیشه در کنار هم شاد و سلامت  باشیم.   اینم عکس شما توی این روز :         ...
25 خرداد 1392
1